باران نمنم میبارد
و من کمکم میبالم
به اشکهای نریختهام
که در میانِ ابرهای تیره
چشمانِ آسمان را
خیسِ حسرت کردهاند.
عبدالمجید حیاتی
باران میشوم
و در خود میبارم
خورشید میشوم
و در خود میتابم
سبزه میشوم
و در خود میرویم
باد میشوم
و در خود میوزم
خاک میشوم
و در خود فرو میافتم
شب میشوم
و بر خود سایه میافکنم
عشق میشوم
و در خود بر تنهایی خود
میگریم
بیژن جلالی
بین من و شب
رازیست
که من می دانم و
شب می داند و
ماه . . .
مهدیه پاهنگ
شب که دراز آمده است محرم راز آمده است
قبله ی وصلم شده است وقت نماز آمده است
ای همه روی سخنم جان به فدای تومنم
از لب لعلت چه کنم بوسه نیاز آمده است
قطره و دریای کرم سوگل زیبای حرم
وصف تودرهرغزلم قافیه ساز آمده است
مسجد وآیین مرا قبله ی من دین مرا
این دل مسکین مرا سوزوگداز آمده است
من شده ام بنده ی عشق مخلص و شرمنده ی عشق
اسب نظرکرده ی عشق یکه بتاز آمده است
قافله سالار حرم ناز دوچشمت بخرم
ازسر جود است وکرم قافله باز آمده است
غرقه به توحال دلم حالت واحوال دلم
مرغ سبک بال دلم شوق فراز آمده است
آب زنید کوی وگذر سفره بیارید وشکر
یارسفر کرده که بر غمزه وناز آمده است
نیما خراسانی
کجاست آن دیدهای هشیارانه؟
به سمت افق
که همچنان افق باید تابناک باشد
حس میکنی لحظه های در حال حرکت را
حس می کنی انسانهای با بصیرت را
چگونه باور داری هنوز آن افراد را
آنانی که در کوچه های پر پیچ و خم تصورتشان غرق
آنانی که در راهروهای تنگ و باریک نظراتشان گرفتار
و حال ببین انسانهای هوشمند را
که حرکتشان در فضایی باز و رو به جلوست
راستی چه میشود ما را؟
که در دل تاریکی این هوای مه آلود
به تصورمان کشف می کنیم سیر آفاق را
کجاست برق چشمان آن انسانهای نوگرا
که همچون خورشید شروع به تابش کند
بدان که درخشش رخ فردای ما انسانها
قدر شناس هر لحظه
از لحظه لحظه های حیات خواهد بود
که همچون سپهری در رخ ما امروزیان
نوید تابش شگرف فرداها را خواهد داد
بدان اگر نیمه شبها تیره و تار باشند
اگر ابرها تا افق پهنای شان را پهن کرده باشند
ولی صبحگاهان در درخشش تابش خورشید
آفرینشی را بسان شکوفه هایی زیبا توانی خلق کردن
درست مثل ابری که می بارد
بارش هوش سرشار انسانهای واقع بین
دوباره شگفتی ساز خواهد کرد
عظمت هستی در امتداد افق را
احمد رضا رهنمون
میرفت از کوچهی ما رهگذری
از پشت پنجره برایش دست تکان دادم
دست تکان داد برایم از کوچه و گفت:
آه اگر این پنجرهها نبودند
گفتم:
آدمها را میخوردند، دیوارها.
رستار افسری
تا زنده کسی هست،ز حالش خبری نیست
چون شد ز جهان، غیبت خوش را ثمری نیست
ای دوست، تو از مرده پرستان به حذر باش
کین مرده دلان را سخن دل اثری نیست
عابد بلوچزهی
بچه ها گفتند دروغ است
ولی می دانند
از همان نور شقایق
نور می تابد
آن دو عاشق کیست ؟
نوری و عربی ست
ولی جان جهان می بارد
از دم عشق سجاد میخواهد
کلاس ششم مردم
آن دسته از غم قصه ولی هستش
امیرحسین موسوی
بیزارم از این لحظه های سرد و مبهم
فریادهایی بی صدا. از جنس ماتم
دلگیرم از آغوش درد آلوده کوچه
بوی گس بی اعتمادی ها. دمادم
بغضی پراز تنهایی و بی تابی دل
سالوس دهشتبار صد رنگی آدم
دیگر کدامین شاخه ی آسایش عشق
آرامش مرغ مهاجر می شود هم
درذهن بی احساس شب بوهای وحشی
پیچیده نای هق هق باران نم نم
بر تار و پود خنده های خشک لب ها
جا مانده رد پای گریه. جنس شبنم
با کوله باری. از تمام خاطراتم
سنگین تر. از کوه یخ غم های عالم
امشب من و این واژه ها با دود سیگار
میگوید از حال شفق در بستر غم
مهدی حاجیان پناه