قصهٔ عشق‌و‌محجوری دوست بس‌خدا‌می‌داند

قصهٔ عشق‌و‌محجوری دوست بس‌خدا‌می‌داند

مَـلال مَـرجـان زِ جور همراز ساقی تنها می‌داند


شـبـنم اشـک جاری زِ گونه‌ام ؛ بـهر نیمهٔ دگرم

شـکوه بـارش زِ فَـلـک دُخــت بـاران مـی‌داند


زیـبـاست گل چون تـرنـم عـشق نوازش گلبرگ

نـاز لالـهٔ واژگـون یــگـانــه بـاغـبـان مـی‌داند


بازآی دلـبـر خوشه چین عشق گم گشته است

زیـن تـسـکین هِجـر ؛ همدرد معشوق می‌داند


دل زِ حــریــم مَــودّت دلدار شایـسـته بـدان

انــدازهٔ عــشـقِ او چـو مــاه سـیمین می‌داند



سیمین پورشمسی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.