| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
هنوز هم وقتی غم به سراغم می آید،
به زیر زمین خانه مادر بزرگ
فکر می کنم.
کاشی های آبی،
حوض میان حیاط ، ظهر تابستان،
پله های آجری آب پاشی شده،
خنکای زیر زمین نیمه تاریک،
و عزیز.
آقا بزرگ می گفت، بیاور آب یخ را
در کاسه آبی،
تا خاموش کنم عطش دل،
چون مرحمی بر داغ روزگاز.
باور نمی کنم،
همه چیز از خوب و بدش
گذشت و
باقی ماند یک خاطره،
که مرا رها نمی کند.
کوچک بود خانه مان، سخت بود روزگار،
و دل ها مالامال از آرزو.
روزها در پی هم بی پایان، صدای خروس صحر
و کلاغ ها که باز می گشتند از مدرسه،
نشسته بر گنگره های دیوار
به هنگام گذرای روز.
اما پایان ناگهان رسید از راه
همه رفتند، حتی عزیز،
انگار که نبودند هیچگاه،
همچو تصویری بر حباب هوا،
شاید هم نقشی بر آب.
اکنون که آهسته آهسته
در پایان راهم،
می پرسم از خود،
که آنطرف از پایان چیست؟
عزیزم کجاست؟
دلم برایش تنگ شده.
دکتر محمد گروکان