از شهر دور گشتیم، پشت صدای دنیا، در کلبه‌ای نشستیم

از شهر دور گشتیم، پشت صدای دنیا، در کلبه‌ای نشستیم
در این بهشت شخصی، فارغ ز بار هستی، من بودم و تو بودی

از ذوق بودن تو، چشمان خیره‌ی من، از اشک شوق پُر شد
با جادوی نگاهت، یکسر خطوط غم را، از چهره‌ام زدودی

کلّ سروده‌ها را، از خاطرم ربودی، با سِحر خویش وآنگاه
در دفتر خیال‌ام، با واژه‌های کهنه، شعری نوین سرودی

آغوش باز کردی، تا در حریم جسم‌ات، با بوسه‌ای بمیرم
مفهوم زندگی را، با مرگ نزد معشوق، زیر و زبر نمودی

از خواب خوش پریدم، بر جا نشستم و باز، در بسترم خزیدم
من زنده بودم اما، جویای مرگ زیرا، افسوس تو نبودی

سیدمهدی منتظری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.