دست من نیست دلم تاب ندارد بی تو

دست من نیست دلم تاب ندارد بی تو
دیده ام تار شده خواب ندارد بی تو

همه گویند چرا خسته دل و بیحالی
زندگی لحظه ی جذاب ندارد بی تو

شاهِ محبوس شده در وسطِ زندانم
قلعه ام تنگ شده باب ندارد بی تو

هرچه باران بزند باز ندارد سودی
شهر من خشک شده آب ندارد بی تو

وسط ظلمتِ شب گم شدم و فهمیدم
که شبم تابش مهتاب ندارد بی تو

تو بیا شعر شو و رخنه بکن در جانم
دفترم یک غزل ناب ندارد بی تو


معراج سلیمانی اصل

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.