آنچه می بینم سرابی از خیال وُ، آب نیست

آنچه می بینم سرابی از خیال وُ، آب نیست
جامِ جانها خالی وُ، در آن شرابِ ناب نیست
دستها، خالی وُ خواهش ها خروشان و خشن
زندگی، جز طعمه ی تأثیرِ این تُنداب نیست
کار از اصلاحِ خُلق و خویِ مردم رفته است
در لب وُ دندان مگر، لفظِ لق وُ القاب نیست
چون فقیرِ فکر وُ فهمیم وُ اسیرِ فرضِ فیض
سیلِ بنیان کن فراوان از قضا میراب نیست
آن چنان؛ با دیوِ تاریکی، همه خو کرده ایم
کس به فکرِ رؤیتِ رویِ گل و مهتاب نیست
بال و پر ها هم شکسته، آسمان خالی زِ باز
سر مگر میدانِ رزمِ سَنجر وُ سَنجاب نیست
بی خیالی، تا به بیخِ استخوان ها رفته است
اشکِ تمساح وُ دعا هم چاره وُ اَسباب نیست
آرزویِ جوش وُ جهدی هم نمی جنبد به جان
خونِ تر در خمرهِ خوابانده درخوشاب نیست
جمله درصفِّ صحابی، جمع مان جهدِ جهاد
دستِ قدرت، در غمِ قیمومتِ اصحاب نیست
عشق ها خاموش وُعصیان ها به مرزِالتهاب
در لبِ لعبت زده جز رعشه ی ارعاب نیست
چو قلم بشکست و قدرت بی قضا، فتوای داد
عدلِ قاضی هم مگر دلشوره وُ ارهاب نیست
آن چه می بینم در این طوفانِ تردید و تضاد
جز تقلّایی تهی، در وَرطه ی گرداب نیست
کاش می شد، با امید از نو وضویی تازه کرد
چاوشی می گفت بر خیزید وقتِ خواب نیست


امیر ابراهیم مقصودی فرد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.