یک آذرخش سینه یِ شب را دریده است

یک آذرخش سینه یِ شب را دریده است
ققنوسِ آهی از قفسِ خود پریده است

آدم به آدمی رَسد او کوه کی بود ؟
دهقان چگونه گندمِ خان را خریده است

گاهی عزیزِ مصر زِ چاهی برون شود
بازارِ بَرده بوده و بَندش بُریده است

گهواره سازِ نیلِ پسر ، اشکِ بیصدا
از چشم هایِ مادرِ موسی چکیده است

گاهی دعا نکرده لبی شاد میشود
غمگین شود لبی که شما را گزیده است

آخر حسابِ ذره و مثقالِ این جهان
او می‌کِشد از آنکه درونش دمیده است

از هر کرانه تیرِ دعا کرده ام روان
یک نکته گفته حافظ و باقی قصیده است


آن آذرخش شب زده‌ای را نجات داد
وقتِ طلوعِ صبحِ سپیدی رسیده است

میثم علی یزدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.