دل اگر هم‌نفس آتش نمرودی شد

دل اگر هم‌نفس آتش نمرودی شد
عینک چشم تو با سفسطه ها دودی شد

غرضی داشتی از عاشقی و عاشق تو
پیر در فلسفه ی عشق به این زودی شد

شهر انگور تو از میکده ام مست نشد
صبر حلوای منم سرکه‌ی بالودی شد

همه تن عمر شد و رفت عنان از دل ما
همنشینم علف هرز ، نه داوودی شد

دلم از مغلطه های تو به تنگ آمد و دید
جمله ی عشق تو در زمره ی نابودی شد

آب کُر بود دل من که قلیلش کردی
حیف قلبم نجس از آنچه تو آلودی شد

صرف شد عمر تو و من به ندانم کاری
پس از این حادثه آنگونه که فرمودی شد

غزل از قافیه تنگ آمد و با شاعر گفت
شب عرفان ، سحر و دیده نیاسودی شد.


عرفان اسماعیلی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.