جور دیگر می سرود
بر لب دریا
نه
برکه را او دیده بود
رضا شاه شرقی
من از عاشق شدن مدهوش عشقم
چنان عاشق، که در وادی عشقم
چنان دیوانه و رسوا که در تربت عشق
در بین مردم بی مهر، آری، انگشت نمای عشقم
چنان عاشق، چنان مجنون چنان شیدای عشقم
که در بیستون ها من بی نام ترین فرهاد عشقم
مرا دیوانه میخوانند که در کوه بحر عشقم
تیشه بر سنگ میزنم تا کوه شنود فراغ عشقم
که داند که من فرهاد جای پرپر کردن گل
مصیبت ها کشیدم که شود، شیرین درمان عشقم
چه شیرین بود شیرین، زمانی که شیرین شود عشق
که شیرین رخ نماید بر وجودم تا شود شیرین،عشقم
تو گر دیوانه نی، ندانی ذره ای از موهبت عشق
که من دیوانه دانم که چه ماند زندگی بی نام عشقم
تو میدانی و نمیخواهی که ببینی که من در راه عشقت
چو مرغ غرق در خون به سوی قبله ات سربریده ام عشقم
ابوفاضل اکبری
یک نفر نیست بپرسد چه به ما میگذرد
یا در این سینهی پر درد چهها میگذرد
اندکی رحم ندارید به احساسِ دلم
آخرش این دل غمگین ز شما میگذرد
از چه رو اینهمه ای دوست بدیها دیدم
فکر کردید که همواره خدا میگذرد
ای رفیقی که شکستی دل من را دائم
عمر اَمثال شماها به خطا میگذرد
دائما عشق بورزید که دنیا فانیست
عمرتان یکسره دارد به جفا میگذرد
مهدی ملکی الف
الفبای مستاصل اخلاق
سوهاضمه ی معنا گرفته است
تو مرا دعوت کن
به فراخوان انسانیت
ریش و ریشه قیچی دست شما را می بوسد
چه خوابی دیده عین القضات
حوالتمان ناله ی جهنم است
عاقا به مویت قسم
دیگر نای نی از گلوی نیزار بریده
تب و تابمان زخمه ی زنجیر
خروسخوان روزگار کبک شدیم ...
فیروزه سمیعی
ای خنجرِ خونریز!
بیخبر از نایِ مرد...
ای حشرۀ خونخوار!
در توالیِ شبهایِ سرد...
ای مارِ پرآزار!
در جنگلِ ژرفایِ درد...
ای عقربِ جرّار!
خزیده در حوالیِ نبرد...
در این حلقۀ آتشِ تنگ
با دستهایِ خالی
با پاهایِ لنگ
با تو چه باید کرد؟
جز قبضۀ مشت؟
جز کوبشِ سنگ؟
فرزین روزافزای
خونش بند نمی آید
گلوله
در چیزی عمیقتر از زندگی
فرو رفته است
در شعرهایش ...
حمید مرادی
تمام شهر را گشتم به دنبال نشان از خود
خودم پیدا نشد؛ تنها، شکستم استخوان از خود
خودم ماه شبم بودم؛ به این باور که خود باید
به زیر تیغ خورشیدم بسازم سایبان از خود
نشد در قلب تو جایی برای خواب من پیدا
من آن گنجشک زارم که ندارد آشیان از خود
نقاب خنده بر صورت کشیدم تا نفهمی که
بریدم بارها بی تو؛ به میل خود امان ازخود
پی اثبات ایمانم به رویای نجیب تو
گرفتم بارها تنها؛ به تلخی امتحان از خود
منم آن باغبانی که تو را در سینه می کارد
چه دارد چشم جز خدمت، به یک گل باغبان از خود؟!
نشد هم صحبتم یاری به غیر از سایه سردم
چه رنجی برده این دل تا، بسازد همزبان از خود
منم آن شعر بی سامان؛ که بی عشق از زبان رفته
نوایی بی نم باران، ندارد ناودان از خود
دمی ای مرگ روز افزون امان ده تا بپوشانم
لباسی رنگ و رو رفته به یادی نیمه جان از خود
زهراوهاب ساقی