دیگر کسی نمی‌داند

دیگر کسی نمی‌داند
پشت آن واژه های افسانه ی
انبوهی از غم نهفته ست
تو به رای خود تفسیر میکنی
اما من چیزی دیگری یافتم
تو در هر غم؛ رگه های از شادی را می بینی
من در شادی هم غم را می‌بینم
من از این سیل عظیم کلمات
چرا فقط غم را می بینم؟

اما تو ترانه های از امید می‌خوانی
تو چگونه سرخوش زمزمه میکنی
ابیات شعری را که رنگ بهشت دارند
و من کابوس های شبانه ام شده ست
منظره ای از جهنم
لا به لای خاطراتم
درست همانجا
که من در سکوت خودم
به دنبال صدای از تو میگردم
شاید آشنایی مختصری بوده
میان من و تو
و من در کشاکش افکارم
گم کرده ام چیزی را
که نشانه ی از توست
چشم هایم چیزی می‌گویند
مختصر
اما تو آن را لبخند تصور نکن
سالیانی ست که من
شادی را گم کرده ام

فرهاد جوان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.