دیدمت, این دیدنت, در سینه ام آشوب کرد

دیدمت, این دیدنت, در سینه ام آشوب کرد
در نبرد تن به تن قلب مرا مغلوب کرد
ازنگاهش شاد گشتم خنده کردم بی‌درنگ
خنده‌ی مستانه را دیوانگی محسوب کرد
تار گیسویش برایم سایه شد در افتاب
بوی عطر کاکلش در خود مرا مجذوب کرد
روح نا آرام من در بستر امراض بود
چون طبیب زندگی حال دلم را خوب کرد
باهمان لبخند خود بخشید عمر دیگری
خویش را در پیش چشمم تا ابد محبوب کرد

سیدظاهرموسوی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.