کودکی باشم ببینم لحظه ای

دوست دارم دامن مهتاب را
چای داغ و آتش آن آب را
جابجا گردم به هنگام دعا
تا بفهمم معنی محراب را
کودکی باشم ببینم لحظه ای
بیز تند و دلفریب تاب را
در دهستان سرکشم از جان و دل
عطر و بوی کوچه های ناب را
در ته چشمان کودکهای شهر
بنگرم سرمستی گرداب را
صف کشم با بچه ها در مزرعه
سنگ پردازی کنم تالاب را
می‌شوم هم بند زندان سعید
تا بگیرم سرزمین خواب را

سعید آریا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.