| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
کجاست جای تو در جمله ی زمان که هنوز. . .
که پیش از این..؟ که هم اکنون..؟ که بعد از آن..؟ که هنوز..؟
و با چه قید بگویم که دوستت دارم..؟
که تا ابد..؟ که همیشه..؟ که جاودان..؟ که هنوز. . .
سوال می کنم از تو: هنوز منتظری..؟
تو غنچه می کنی این بار هم دهان، که هنوز. . .
چقدر دلخورم از این جهانِ بی موعود؛
از این زمین که پیاپی. . . و آسمان که هنوز. . .
جهان سه نقطه ی پوچی است، خالی از نامت؛
پر از "همیشه همین طور" از "همان که هنوز. . ."
همه پناه گرفتند در پسِ "هرگز"
و پشت "هیچ" نشستند از این گمان که "هنوز"
ولی تو "حتماً"ی و اتفاق می افتی..!
ولی تو "باید"ی ای حسّ ناگهان که هنوز. . .
در آستان جهان ایستاده چون خورشید؛
همان که می دهد از ابرها نشان که هنوز. . .
شکسته ساعت و تقویم، پاره پاره شده
به جستجوی کسی، آن سوی زمان، که هنوز. . .
محمد سعید میرزایی