کجاست جای تو در جمله ی زمان که هنوز. . .

کجاست جای تو در جمله ی زمان که هنوز. . .
که پیش از این..؟ که هم اکنون..؟ که بعد از آن..؟ که هنوز..؟
و با چه قید بگویم که دوستت دارم..؟
که تا ابد..؟ که همیشه..؟ که جاودان..؟ که هنوز. . .
سوال می کنم از تو: هنوز منتظری..؟
تو غنچه می کنی این بار هم دهان، که هنوز. . .
چقدر دلخورم از این جهانِ بی موعود؛
از این زمین که پیاپی. . . و آسمان که هنوز. . .
جهان سه نقطه ی پوچی است، خالی از نامت؛
پر از "همیشه همین طور" از "همان که هنوز. . ."
همه پناه گرفتند در پسِ "هرگز"

و پشت "هیچ" نشستند از این گمان که "هنوز"
ولی تو "حتماً"ی و اتفاق می افتی..!
ولی تو "باید"ی ای حسّ ناگهان که هنوز. . .
در آستان جهان ایستاده چون خورشید؛
همان که می دهد از ابرها نشان که هنوز. . .
شکسته ساعت و تقویم، پاره پاره شده
به جستجوی کسی، آن سوی زمان، که هنوز. . .
محمد سعید میرزایی

بگو بمیر؛ بمیرم، تو همچنان هستی

بگو بمیر؛ بمیرم، تو همچنان هستی

بگو نباش؛ نباشم، تو جاودان هستی

مرا بکش، به خدا جانِ جانِ جان هستی

مرا نخواستنت آخر رفاقت بود...

" محمد سعید میرزایی"

سلام ای چشمهای قهوه ای! رؤیای دیرینم!

سلام ای چشمهای قهوه ای! رؤیای دیرینم!
شما خواب مرا دیدید؟ یا من خواب می بینم...؟

غریبم خسته ام خانم شما حتماً جوان هستید
برایم قهوه می ریزید؟می بینید؟: غمگینم

غریبم خسته ام آنقدرها که خوب می دانم
نخواهد داد غیر از این دو فنجان قهوه تسکینم

غریبم عاشقم آری، اگر صد بار دیگر هم
به این دنیا بیایم کار من عشق است من اینم...
محمّدسعیدمیرزائی