باید رفت

باید رفت
از سیاهیِ منظرِ این چشمانِ گناه بین
دور باید شد
از طمطراق این کهنه بازار
در قلهٔ کوهی به دور دستها
خلوتی دگرگونه باید کرد با بلوطی که
صدرِ سینه اش صد یادگار دارد
از زخمِ نادانیِ مردمان
اما باز
به نظاره نشسته آفاق بلند
دل بسته به زایش سحر وُ ولادتِ صبح
که شاید باز بیند
خرامش خورشید وُ روشنایِ روز

علیزمان خانمحمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.