به خیال باران

به خیال باران

چشم ترمیکنم و

به آسمان میدوزم

به تمنای بهار

آدمکهای برفی را

پارو میکنم از ذهن و خیال

در خیالم انگار آسمان میشکفد

و فرو میریزد

به امید موجی

سنگ می‌اندازم در حوض کوچک خانه مان

می دانم آب در هاون میکوبم

پوسته های فکرم لای منقار حقیقت میشکنند

باران نیست و بهار هنوز در راه است

ماهی کوچک قرمز حتی

زیر لایه نازک یخ میرقصد

به امیدی

به امیدی که شاید...

آسمان روزی می شکفد


افسانه لعل میرزاده

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.