پناه بردم به شعری که

پناه بردم به شعری که
از هوای اَبری و نگاه معصوم تو
بر تن پریشانم نقش می بست؛
چمدان هم برای ماندنت
التماس می کرد به دستانت
که عمری همدم موهای سفیدم بود,
و من هر روز به تماشا نشستم
غروب غمگین جاده ها را
در مژگان بارانی اَت
که از چشمانت هزاران آینه شکسته می شد
روبروی صورت عبوسِ پیرمرد شاعری که
زُل زده بود به پیشانی پائیز!


مرتضی سنجری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.