با حمله ای از لشکرِ شب ، زلفِ سیاهت

با حمله ای از لشکرِ شب ، زلفِ سیاهت
سردارِ دل افتاده به زندانِ اسارت

وَز تابشِ افسانه یِ خورشیدِ جمالت
یک آینه افتاده به دیوارِ عمارت

خورشید ، نگاهش چو بدان آینه افتاد
دائم شده شرمنده از این اوجِ مقامت

ای آینه ، از حُسنِ نگاه وُ نظرِ تو
صد آینه افتاده به دامانِ خجالت!


یعقوبِ دلِ من شده بی صبر و تحمل
بازآ و بده مژده زِ پایانِ فراقت

علی پیرانی شال

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.