با ما مپیچ خیره که رنگ از خضاب نیست

با ما مپیچ خیره که رنگ از خضاب نیست
عاشق‌کُشیم و پنجه به خون سرخ کرده‌ایم...

"بیژن الهی"

ﭘﻠﮏ ﺑﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﻪ ﺗﻤﻨﺎ ﺑﺮﺳﺪ

ﭘﻠﮏ ﺑﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﻪ ﺗﻤﻨﺎ ﺑﺮﺳﺪ
ﭘﻠﮏ ﺑﮕﺸﺎ ﮐﻪ ﺗﻤﻨﺎ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﺮﺳﺪ

ﭼﺸﻢ ﮐﻨﻌﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﮕﺬﺍﺭ
ﺑﻮﯼ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﯾﻮﺳﻒ ﺑﻪ ﺯﻟﯿﺨﺎ ﺑﺮﺳﺪ

ﺳﻨﮓ ﺑﺎ ﺗﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺗﻠﻘﯿﻦ ﻭ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ:
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺑﻪ ﻟﯿﻼ‌ ﺑﺮﺳﺪ

ﺗﺮﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻟﺐ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺑﺮﻭﺩ
ﺗﺮﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﻭﺯ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺮﺳﺪ

ﻋﻘﻞ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ
ﻋﺸﻖ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻭﺍ ﺑﺮﺳﺪ !


ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺩﯾﮕﺮ ..
ﺩﺭﺩ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻋﻤﯿﻖ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﺎﺷﺎ ﺑﺮﺳﺪ

ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺍﻓﺸﺎﺭﯼ

ﭼﺮﺍ ﺑﺮﺣﺴﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ

ﺩﺭ ﻳﻚ ﻣﻬﻤﺎﻧﻲ
ﻳﻚ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ
ﻳﺎ ﺣﺘﻲ ﻳﻚ ﻣﻐﺎﺯﻩ
ﭼﺮﺍ ﺑﺮﺣﺴﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ
ﻣﺎ ﺟﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﻧﻤﻲ ﺧﻮﺭﻳﻢ؟
 
ﺭﺿﺎ ﻳﺎﺭ ﺍﺣﻤﺪﻱ

و آنچه را که تجربه آسان نمی فروخت

و آنچه را
که تجربه آسان نمی فروخت

از حادثه هدیه گرفتم...

#آن اول ها به شوق و شورم انداخت

#آن اول ها به شوق و شورم انداختکم کم کم کم گور به گورم انداخ...

#آن اول ها به شوق و شورم انداخت

کم کم کم کم گور به گورم انداخت
سیگار نمیکشم که چون سیگاری
تا نصفه مرا کشید و دورم انداخت . . .

بوی غربت می دهم اما غریبه نیستم
گر چه می دانم که عمری در غریبی زیستم
مثل رودی بستر این خاک را طی کرده ام
تا بفهمم عاقبت در جستجوی چیستم . . .

تا می رسد به گوش دل من صدای تو

تا می رسد به گوش دل من صدای تو
فریاد می کشد دل تنگم برای تو

حرفی بزن که تازه شود سال و ماه من
صبحم شبیه عید شود ازصفای تو

ترسیده ام که بشکند این شیشه ی گلاب
پر گُل شود زمین و زمان  از هوای تو

با اینکه راز ِ خلوت ما برملا شده
محروم مانده آینه ام از جلای تو

رفتن بهانه ای ست دلم را فدا کنی
این دل چه قابلست  تمامم فدای تو

تا کی به انتظار تو آتش به پا کنم
تا کی دلم بهانه بگیرد برای تو

وقتی تو با منی چه نیازی به آمدن ؟!
زنجیر ی از طلا شده ام من به پای تو

#زهراضیایی

ظاهرم با جمع و خاطر جایِ دیگر می‌شود..

ظاهرم با جمع و خاطر جایِ دیگر می‌شود..

دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان

دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دلدیوانه سر دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان


حسین منزوی


بیا که خارج ازین شعر عاشقی بکنیم

بیا که خارج ازین شعر عاشقی بکنیم
درون شعر فراز و نشیب ممنوع است...

امیدصباغ_نو