درویشی به درگاه دهی رسید، جمعی کدخدایان دید آنجا نشسته،
گفت: چیزی بدهید وگرنه با شما نیز چون کنم که با آن دیگر کردم !
ایشان بترسیدند گفتند مبادا این ولی یا ساحری باشد و خرابی از او به ما رسد،
آنچه خواست بدادند، بعد از آن از او پرسیدند که مگر با آن ده دیگر چه کردی؟
گفت : آنجا سوال کردم هیچ به من ندادند،
آن ده رها کردم و این جا آمدم، اگر شما نیز چیزی به من نمیدادید
این ده رها میکردم و به ده دیگر میرفتم :))