اگر توانم باشد که یک دل را از شکستن باز دارم به بیهودگی زندگی نخواهم کرد اگر یارای آن داشته باشم که یک تن را از رنج برهانم یا دردی را تسکین بخشم یا انسانی تنها را یاری کنم که دیگر بار بسوی شادی باز گردد به عبث زندگی نخواهم کرد...
من صبورم اما به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمان خودم می بندم من صبورم اما چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم من صبورم اما بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند من صبورم اما آه، این بغض گران صبر چه می داند چیست.
یک روز از فکر کردن به تو دست می کشم می روم سراغ کارهای ناتمام شعرهای نگفته نشست و برخاست با سایه ها خیابان گردی های بی سلام. کارهایم که تمام شد من می مانم و یک عالمه وقت من می مانم و تحمل ثانیه های سخت! آن وقت می نشینم و سر فرصت به تو فکر می کنم.