پس زبان محرمی خود دیگرست

پس زبان محرمی خود دیگرست
همدلی از همزبانی بهتر است

گر هزاران دام باشد در قدم

گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم...

در بَلا هم می‌چشم لذات او

در بَلا هم می‌چشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او

گر خونِ دلم خوری زِ دستت ندهم

گر خونِ دلم خوری
زِ دستت ندهم

زیرا که
به خونِ دل
به دست آمده‌ای!


مولانا

معشوقه چو آفتاب تابان گردد

معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد

چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد.

تا خواسته‌ام از تو تُرا خواسته‌ام

تا خواسته‌ام از تو تُرا خواسته‌ام
از عشق تو خوان عشق آراسته‌ام

خوابی دیدم و دوش فراموشم شد
این میدانم که مست برخاسته‌ام


[ مولانا ]

جان من و جان تو را

جان من و
جان تو را
هر دو به هم دوخت
قضا!

در مجلس عشاق قراری دگر است

در مجلس عشاق قراری دگر است

وین بادۀ عشق را خماری دگر است

آن علم که در مدرسه حاصل کردند

کار دگر است و عشق کار دگر است

مولانا

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست...