می‌چکم از لحظه‌ها، چون اشکِ لب‌ریزانِ خویش

می‌چکم از لحظه‌ها، چون اشکِ لب‌ریزانِ خویش
در خودم غرقم، ولی در جست‌وجوی جانِ خویش

عشق را در خون نوشتم، تا بفهمم چیست درد
درد را معنا نکردم، تا بماند نانِ خویش

آدمم، تبعیدِ خود، در باغی از وهمِ گندم
می‌چشم هر روز طعمی تازه از شیطانِ خویش


باده‌ای دادند و گفتم: «این همان روشن‌دلی‌ست!»
لیک مستی برده‌ام در تیره‌ترین ایمانِ خویش

من که با لبخند می‌گریم، خطا کرده‌ست لبم
تا گناهی کرده باشم در جهانِ نانِ خویش

علی تعالی مقدم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد