مرا در میانه‌ی آسمان‌ها رها کن؛

مرا
در میانه‌ی آسمان‌ها رها کن؛
آنجا که هوا
از میان تارهای مرده‌ی تنم می‌گذرد
و جز غباری سفید
چیزی نمی‌ماند
که با ابرها قاطی شود.

می‌خواهم در ارتفاعی بایستم
که پرندگان
پیش از پرواز،
فکر باشند،
و غروب‌ها
پیش از خاموشی،
اعتراف کنند.

در پایین،
طوفان دهان باز کرده؛
اما من اینجا
بر سفره‌ی آرام آسمان
غوطه می‌خورم.
هر نسیم
پاره‌ای از سنگینی زمین را
از صورتم می‌کاهد.

در آبی بی‌پایان
زخم‌هایم را
با نورهای بی‌نام
مرهم می‌کنم.
ابرها خم می‌شوند
روی تکه‌های افتاده‌ی تنم؛
سایه‌شان، چون دستی،
به من می‌رسد
و در آن لمس،
نفسی مانده است.

آیا مرا می‌بینی؟
در نگاهت
آزاد به‌نظر می‌آیم
دست‌هایم پر از باد است
که وزنش
بر زمین می‌افتد،
نه به فرمان،
بلکه در رقصی پیوسته.

صدای انفجار از دور می‌رسد؛
ابرها لحظه‌ای
رنگ شعله می‌گیرند،
انگار کسی
روشنایی‌شان را
در مشت گرفته باشد.
اندوه،
با خاکستر نور،
در هوا می‌پیچد
و جامه‌ای خونین
بر قامت جهان می‌نشاند.

بگذار بمانم.
گاهی بیداری،
مرگ است؛
و خواب طولانی،
زندگی.
شاخه‌های سوخته
باز برمی‌خیزند،
و هر برگ
بر پوست تنم می‌لغزد.

اگر بتوانی
دستم را از ابر جدا کن
و با پیشانی‌ام
بر خاک بنشان.
بگذار ریشه‌ها
نفس بکشند
و طوفان
به کار نیفتد.

روزی
که طوفان‌ها خاموش شوند،
بازخواهم گشت
چنان‌که غبار
پس از رقصی طولانی
بر شاخه‌ای تازه
می‌نشیند
و شکل خود را
حفظ می‌کند.


ستایش توانا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد