خاکِ‌نفس‌افروز،

خاکِ‌نفس‌افروز،
پشت شیشه‌های غبارآلودِ آسمان‌‌‌‌‌ِ خسته،
فریادی آهسته
بر شهر می‌وزد.

درختانِ سر به زیرِ بی پاسخ
در اندوهی آرام فرو رفته‌اند.


برج‌ها
درسکوتِ بلندِ خدا
خوابیده‌اند؛

و آدمیان
با ماسک‌هایی
آغشته به خاکِ روزگار،
میان خیابان‌های بی‌نفس
دست‌وپا می‌زنند.

و ناگهان
یک برگِ تنها
از درختی افتاده،
سکوتِ سنگین را می‌شکند
و جهان
لحظه‌ای نفس می‌کشد.

خاموشی‌ست،
و دل‌نگرانی‌ای
که از آسمان
تا استخوان
می‌رسد.

طیبه ایرانیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد