بازا که بیدارم

بازا که بیدارم

بازا که بیدارم،

در شب‌های تار و بیمار؛

تا کی در انتظار؟

بازا،

که خیال تو هنوز

بر لبه‌ی فنجان سردم نشسته،

و پنجره،

با بغضِ باران،

تو را به یاد می‌آورد.

من می‌نویسم،

تنها برای آنکه صدای خودم را

در این خلوتِ سنگین،

گم نکنم.

و من هنوز

جای قدم‌هایت را

هر شب،

در ذهنم جارو می‌کنم.

دیوارها تو را بلدند،

و سکوت،

باور می‌کند که آنجایی.

هر شب،

چراغ را خاموش می‌کنم

تا ببینم دقیقاً

آن‌چه را که نیست.

و صبح،

ردّ خوابت را از بالش می‌شویم،

با اشک‌هایی که تمام نمی‌شوند.

و من…

منتظر نمی‌مانم،

اما

نمی‌توانم نمانم.

فیض الله فقیری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد