| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
بازا که بیدارم
بازا که بیدارم،
در شبهای تار و بیمار؛
تا کی در انتظار؟
بازا،
که خیال تو هنوز
بر لبهی فنجان سردم نشسته،
و پنجره،
با بغضِ باران،
تو را به یاد میآورد.
من مینویسم،
تنها برای آنکه صدای خودم را
در این خلوتِ سنگین،
گم نکنم.
و من هنوز
جای قدمهایت را
هر شب،
در ذهنم جارو میکنم.
دیوارها تو را بلدند،
و سکوت،
باور میکند که آنجایی.
هر شب،
چراغ را خاموش میکنم
تا ببینم دقیقاً
آنچه را که نیست.
و صبح،
ردّ خوابت را از بالش میشویم،
با اشکهایی که تمام نمیشوند.
و من…
منتظر نمیمانم،
اما
نمیتوانم نمانم.
فیض الله فقیری