نه که کبود روزگارم خودش کم بود

نه که کبود روزگارم خودش کم بود
نبود و آه، این نبودش انتهای غم بود

زوال پیشه کرده‌ام تا ندانم مانده‌ام
در خراب‌آباد تنم که ویران‌تر از بم بود

شترم که گاه گاو و گاه پلنگ می‌زایم
ولی متوهمم که جنسم از بنی‌آدم بود


به خون درون رگانم چگونه بفهمانم
نچرخ، وقتی وجودم بیزار از این دم بود

خوشم به تکه‌های منفصلی از تمام او
که در دل گنجانده‌ام، هرچند درهم بود

مازیار کشاورزی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد