چهل‌وپنج

رسید فصلِ رسیدن، دلم جوان شده باز
چهل‌وپنج بهاری گذشت و جان شده باز

میانِ زمهرِ دنیا، هنوز گرمِ توم من
همان زنی که پسِ رنج‌ها، توان شده باز

هزار بار شکستم، هزار بار شدم نور
چه رودهای شکوهی که در زبان شده باز

به هر غروب که افتاد بر دلم، سحر آمد
که آفتابِ دلم در شبان‌زمان شده باز

جهان اگرچه نخواست و نگاه‌ها همه سنگ
من از نبردِ نفس‌هایم، قهرمان شده باز

چراغِ خویش برافروختم به دستِ امید
که خانه‌ام به شعف از خودش، امان شده باز


در آستانه‌ی عشقم، هنوز می‌تپد این دل
چهل‌وپنج گذشت و دلم جوان شده باز

مهتاب قاسم زاده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد