| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
در تاریکی شب رها شدم، بیهیچ دستِ آشنایی
نور آمد و بردم زِ خاک، اما نداشت همصدایی
پیکرم میانِ کهکشان، آرام میلرزید و سرد
گویی دلَم فراموش شد، در خلأیی که حدّی نداشت، درد
چرخیدم و فهمیدم،ای کاش برنگَردم بر ،زمین
جایی که هر ثانیهاش، زخمی به جان من نشاند
این نورِ خاموش، گرچه مرا زِ خاک برد به عالم دیگر
اما چه سود وقتی که نیست، دستی برای مرهمِ درد؟
شب با تمامِ ستارهاش، تنها مرا تماشا کرد
انگار فهمیدهست هنوز، انسان چهقدر تنهاست، در درد
انگار فهمیده ست ، گاهی انسان در عذاب است در دردش
شیوا نره ای