چشم بر آسمان .....

چشم بر آسمان .....
و ستاره‌ها را چون میخ‌های سرد
بر تابوت شب می‌بینم و
در زمین درختان
چون استخوان‌های سبز،
در خاکِ خسته میسوزند و
سوگوار تابوتهای چوبیند

در کوچه‌های تنگِ روزگار
سایه‌ام را
به دنبال خویش می‌کشانم،
و هر بار که فریاد می‌زنم
از دیوارها
به جای پاسخ
خاکستر می‌بارد

خدایا،
چرا دست‌هایم
به جای گندم،
سنگ می‌رویاند؟

ای خدای خاموش
من شکایت را
چون زخمِ بی‌نام
بر زبان می‌گذارم،
و امید را
چون کبوتری بی‌بال
در قفسِ سینه‌ام
می‌پرورم

آه......که
شکایتم
به فریادی بدل شده
که حتی سنگ‌ها
آن را تکرار می‌کنند
خدایا.....
اگر عدالت
آب است
چرا لب‌هایم
این‌همه ترک خورده‌اند؟
شاید روزی...
قفل‌ها
زنجیرها را پاره کنند و
دیوارها
به جای سکوت،
راهی به روشنایی گشایند.
و
در دلِ تاریکی،
امید
چون آتشی خاموش‌نشدنی
از میان خاکستر
برخیزد....!!
......شاید.....!!!


مهرداد فرزامی فر

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.