حسادت میبرم هرشب به نقش هر دومژگانت

حسادت میبرم هرشب به نقش هر دومژگانت
سوارانند بر قند شرور آن دوچشمانت

حسادت میکنم هر روز به آنان که تورا بینند
که دور افتاده از حبس‌گاه تو تنها مرا بینند

هراسانم از این گیتی که چون درخود تو را دارد
که خود در قلب من باشی و گیتی هم مرا دارد


مرا دارد این گیتی وزین گیتی چه تعریف است
گمانم گیتی‌ست آن که تو را برمن تکلیف است

گمانم زندگی آنست که هر روز و شبم باشی
امید زندگانی و دلیل آخرم باشی

فقط باشی در کنجی به سوی تو دوم با ذوق
بشینم روی پایت،بوسه کارم بر لبت با شوق

کمی شیطانی میگویم که خواهم چیزکی گویم
بپرسی چیست آن و خنده‌وار گویم: نمیگویم

بخندی از سر حرص و عبوس گویی که کرم دارم؟
لبم بر لاله‌‌ات چسبید و گفتم:دوستَت دارم

بیانجامید این دوری سرآمد هر چه تاریک بود
بگویم آری سخت بود ولی نیکبختی نزدیک بود

که این تیره ره باریک به دشت آخر مبدل شد
همانی که طلب کردیم به کامیابی مصلم شد

بجز سقفی که تو باشی نخواهم هیچ منزل‌گاه
وگر چیزی جز این خواهم تو بشکن استخوانم را

اگر بی کس ترین باشم حضورت بی‌شک کافی‌ست
اگر حاضر نباشی هم،به یادت لبخند باقی‌ست

حسنا یزدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.