بنشین تو دمی، تا که کمی، شرح دهم بر تو حکایت

بنشین تو دمی، تا که کمی، شرح دهم بر تو حکایت
نِی از کس و بیگانه، که از خود به خدای خود، شکایت

با نفسِ خطاپیشه ی بدْریشه دوصد کرده جنایت
حالا شده معذور ز سرْ حدٌِ ستم، جُسته هدایت

از حال بد خویش و سرانجام سیه، گشته پشیمان
ای کاش که این بی کس خود را بنمایی تو عنایت

بشکسته و دلْ خسته و ره بسته و زار است
ای کاش بیابد به سرش، دست تو بر قصد حمایت

گر جرم و خطا رفت به یک عمر از این بنده ی مفلوک
هم عفو و خطاپوشی تو، بوده ز آغاز به غایت

این تشنه ی گم گشته ی خود را هله، ای یار بِدَریاب
شورابه ی دنیا عطش آورده، رِسان آب حیاتت

از صبر تو بر جهل و ستم پیشگی خویش، خجولیم
نِی عمر فنا، عمر ابد ده، که کنم جان به فَدایت

گر در گذری از گنه بنده ی گمراه و دل افگار
او باقی عمرش بشود، سر به ره و دل به رضایت

این عهد نگردد به سر، ای صاحب اگر مُلک نپایی
تو مالک مایی، مگر از لطف نمایی به کَرَم، قصدِ کِفایت


مرتضی عربلو

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.