«تار و پودِ رؤیا»

«تار و پودِ رؤیا»
از پُلِ هیچ گذشتم،
پلِ لرزانی از غبارِ سرگردان؛
آنجا که رنگ‌ها،
از یادِ نور خَم شدند،
و پژواکِ هر گام،
در سکوتِ آغاز می‌پیچید.
حالا، خاطره، آهنگی‌ست
که بر دیوارِ غیاب می‌کوبد،
نُتی پنهان در تاریکی؛
ساعتی که از شیشه‌ی نبود ساخته شد،
با عقربه‌هایی از جنسِ آه.
و
گاهی، زیباترین سوختن‌ها،
فقط برایِ گرم کردنِ
دستانِ کسی است
که هرگز بازنمی‌گردد
همچنان این نَفَس،
آخرین مُهرِ حضور،
پیش از آنکه سایه‌ام را
به باد بسپارم.

محدثه فلاح رضوانکلائی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.