پاهایت را

پاهایت را
به پیشانی بلند دیوار چسبانده بودی
و کشتی از روی دست‌هایت می‌گذشت
هنوز حرف‌های درگوشی‌ات
با جزیره‌ی آدم‌خوارها
تمام نشده بود
که من
بوی حلوای بادبان‌های کاغذی را
شنیدم
انگار مرگ
از دندان‌های اسفنجی‌ات
سبقت گرفته بود
اما در همان آغاز
در تنگنای نخاع گرفتار شد
حالا دیگر
نه از موج خبری هست
و نه از عبور باد
فقط صدای خرد شدن دهان خلیج است
که در آب می‌پیچد
و از آن
خاورمیانه بیرون می‌ریزد


فروغ گودرزی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.