حضرت پاییز آمد، شوکتش عشق است و یاس

حضرت پاییز آمد، شوکتش عشق است و یاس
برگ ها را عاشقانه کرده او زرّین لباس

هر نسیمش بوی یاری می‌دهد در کوچه‌ها
می‌نشیند در دل ما، خاطراتی بی‌قیاس

باد سردش می‌رسد از راه تابستان گرم
می‌تراشد از تن چوبین من، درد و هراس

برگ‌ها در پای او چون رقعه‌های عاشقی
می‌دهند از عشق پنهان، قصه‌های ناب و خاص

قطره‌های نم‌نم باران بر این برگ و درخت
همچو اشک عاشقی، جاری شود با التماس

شاخه‌های خشک و عریان، نقش سیمرغ امید
می‌کشد مارا به رویا، سوی اوج صد سپاس

کوچ مرغان مهاجر، قصه‌ی هجران ماست
از خزان آموختم رسم رهایی از اساس

از صدای خش‌خش برگش، نوای عشق و مهر
بشنو این آوای بی‌منت، که دارد انعکاس

این چنین مستی ندیدم در بهار و تیر و دی
می‌دهد پاییز بر دل، شوق عشقی بی‌هراس


معصومه حیدرپور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.