| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
شبی، بیآنکه خود بدانم، در همان حالِ همیشگیِ غرور و بیتفاوتی،
نگاهم در نگاهش گره خورد.
در چشمهایم، چیزی میان انکار و دلزدگی موج میزد؛
انگار میخواستم با نگاه، فاصله را حفظ کنم.
هر چند دقیقه، بیدلیل گوشیام را روشن میکردم،
تا ببینم ربع ساعتی که قول داده بودم بمانم، گذشته یا نه.
لبخندهایم به اندازهی حرفهایم بیجان بود.
میکوشیدم او را با هر آنچه خودم دوست دارم آشنا کنم،
نه از سر شوق،
بلکه شاید فقط برای آنکه چیزی برای گفتن مانده باشد.
هر بار دیدنش، شبیه انجام وظیفه بود؛
نه دلسپردگی، نه اشتیاق.
اما نمیدانم چگونه،
در یکی از همان لحظههای بیتفاوتی،
خودم را در جایی دیدم که نه او بود، نه نشانی از خاطرههایش
فقط من بودم
و سکوتی وسیع و بیانتها.
آنجا دیواری نبود، مرزی نبود،
فقط خلوتی عمیق که در آن،
تنفر جای خود را به آرامش داد،
و انتظار، به درکی غریب از خویشتن.
و شاید، شاید برای نخستین بار،
خودم را پیدا کردم.
اما این بار، او را گم کرده بودم.
زیرا او، آن من بود.
هستی قنبری