پناهی نیست...

پناهی نیست...
چتر هم امشب ز بار ابر، شانه خالی کرد
هیچ جایی سایه بانی نیست
نور هم، چون سرابی سرخ بر کران خیس
آب هست ، جان را گواری نیست
فرصت رقصی میان قطره ها باشد به اما و اگر
قطره ها سردند و در جانم توانی نیست
در پس هر پنجره چشمان گرمی غرق خواب
نور هست ، باران هست ، اما رهگذاری نیست
جان به لب آمد در این شبهای باران و سکوت
میزنم سر نیمه شب از خانه ی آنی که نیست
فکرم آمد خواب اگر آید،کاش هم صحبت شویم
پلک بستم تا شوم هم صحبت خوابی که نیست
عاشقان واقعی از بام نخوت می‌پرند
من چگونه بپرم از تیغه ی بامی که نیست
عشق چون آتش، بیاید روح خامی میپزد
من شدم خاکستری در باد ، از خامی که نیست


بهروز بینا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.