من در غبار ایستاده‌ام؛

من در غبار ایستاده‌ام؛
در میان انبوهی از تیرگی،
در حصار لبخندهای خشکیده،
و در چنگ حیرت‌های خاموش!
چنین می‌شود که جان می‌ایستد؛
نه کلامی بر جای می‌ماند،
و نه اشکی.
من پشت پرده‌ی رؤیاهایم را دیده‌ام؛
پشت پرده‌ی جان‌ بی سرِ رؤیاهایم را.
دیده‌ام که خونِ جاریِ رؤیاهایم،
مایعِ جانم را ربوده
و کرختیِ تا مغزِ استخوان
به‌جای نهاده است.
آتشی در قلبم زبانه می‌کشد،
آتشی که گذرگاهی به بیرون ندارد.
می‌سوزد،
می‌سوزد،
و می‌سوزد.
دیده‌ام چگونه این شعله‌ها،
خیال‌های سپیدم را
دود می‌کند و می‌برد هوا!

اما یادت باشد:
من فرونریخته‌ام؛
من ایستاده‌ام…


محمد مهدی رضایی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.