| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
من در غبار ایستادهام؛
در میان انبوهی از تیرگی،
در حصار لبخندهای خشکیده،
و در چنگ حیرتهای خاموش!
چنین میشود که جان میایستد؛
نه کلامی بر جای میماند،
و نه اشکی.
من پشت پردهی رؤیاهایم را دیدهام؛
پشت پردهی جان بی سرِ رؤیاهایم را.
دیدهام که خونِ جاریِ رؤیاهایم،
مایعِ جانم را ربوده
و کرختیِ تا مغزِ استخوان
بهجای نهاده است.
آتشی در قلبم زبانه میکشد،
آتشی که گذرگاهی به بیرون ندارد.
میسوزد،
میسوزد،
و میسوزد.
دیدهام چگونه این شعلهها،
خیالهای سپیدم را
دود میکند و میبرد هوا!
اما یادت باشد:
من فرونریختهام؛
من ایستادهام…
محمد مهدی رضایی