هر ذره‌ی سکوت خاک

هر ذره‌ی سکوت خاک
روایتی فراموش شده است...
باران،
با نوازش گرم دستانت
بر قامت خزان زده‌ام
تا برگ آخر ببار.

دلتنگی را مجالی نیست
که پرده‌ی آخر را براندازد
من با خویشتن خویش
در آن سفر بی‌بازگشت
به صلح رسیده‌ام.

بگذارید کفنم کوتاه باشد
تا انگشتان پای برهنه‌ام
راه رفته‌ی هزاران مسافر را
برای آخرین بار ببوسند.

بگذارید قبرم تنگ باشد
تا در آن تاریکی مقدس
خود را چون جنینی در آغوش زمین
به خواب ابدی سپارم.

روزگارانی خواهد آمد،
که زیر این نیلی کبود،
کسی نامم را به یاد نخواهد آورد،
و چه نیکوست که بر سنگ قبرم
نه گلی از دست محبتی بروید
نه فاتحه‌ای از زبانِ آشنایی.
تنها باد است که گاهگاهی
صدای پای رهگذران تنها را ـ
برایم روایت می‌کند.

اما خاک،
از خواب من بیدار خواهد شد،
و روزی در رگ‌هایش
دانه‌ای سر برخواهد آورد
که هیچ‌کس نام مرا نمی‌داند،
اما در برگ‌های سبزش
نفسی دوباره
در جهان جاری خواهد شد.

من از مرگ نمی‌هراسم،
از آن لحظه‌ی کوچک و بی‌صدا می‌ترسم
که نفسی برآید و دیگر بازنیاید،
و جهان
در بی‌کرانگی خود
بی‌آنکه بداند
چراغ وجودی را خاموش می‌کند.

امروز دریافته‌ام
که برای جهان،
بودن یا نبودن ما
هیچ چیز مهمی نیست.
انگار نه انگار
که دیروز بودیم
و امروز نیستیم.

زندگی،
نه در پهنه‌های بیکران جهان،
که در تن تو جاریست.

پس ای همسفر،
تا هستی، از بودن بنوش
که پس از ما،
این جهان بی‌اعتنا
روزها و شب‌های بی‌شماری را
به چشم خواهد دید.


نعمت طرهانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.