| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
شکوفهای که زمین را نمیبیند،
همه میخواهند بماند،
اما کسی نمیداند
که در ماندن،
جانش آرام آرام میخشکد،
و هر روزِ بهار
تنها با نور میمیرد.
من همان شکوفهام
که زمین را نمیبینم
تنها در بلندای شاخهای
میان نور و سکوت
میخواهند بمانم
اما کسی نمیداند
که ماندنم،
جانم را در آغوش باد میسوزاند
تنهاییام نه خلاء است
که دروازهای است
به آینهی بیکران نور
به نفسهای خاموش جهان
به رهایی که در هیچجا نیست
جز در پذیرش همین لحظه
من شکوفهام
که میمیرد و میماند
که پژمرده میشود و جاودانه است
که تنهاست و در تنهاییاش،
بیانتهاست
لادن تجا