هرچه را گفتم و گفتی همه را باد ببرد

هرچه را گفتم و گفتی همه را باد ببرد
مست شدعشق ،ولی غصه اش از یاد نبرد

یادآن شب به سحر خیر ‌،ولی صد افسوس
غصه ای در دل من کاشت که غمخوار نخورد

درد دل گفتم گفتی چقدر بیماری
دلت این بیرمقی دید، ولی خار نشد!؟

گفتم از بحر هوس نیست مرا میل به تو‌
هر که را میل هوس بود گرفتار نشد

گفتی آن را بلدم نیست مرا چون‌تو‌کسی
چه کنم دل به هوای تو هوادار نشد

گفتم ای کاش بماند نفست در جانم
دل مستم که ز رویای تو بیدار نشد

گفتی انگار دلت پر شده از غصه ولی غم مخور، کز غم تو عشق پدیدار نشد

گفتم هرچند ز تنهایی خود دلگیرم
غم شیرین توخوردم ودلم زارنشد

گفتی آن شب که به چشمان تو من خیره شدم
اشک دیدم و زغم خواب مرا یار نشد

گفتم انگار غلط کرده دل نابینا
عشق را خواست پدیدار که هر بار نشد

محمد مهری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.