زنده‌ام بی‌تو، ولی بی‌جان خویش

زنده‌ام بی‌تو، ولی بی‌جان خویش
کِی توانم زنده باشم جز به نیش
هر چه غیر از توست، نقشِ سایه‌ام
با توام، بی تو، تهی چون مایه‌ام
نیست جز یادِ تو در دل، ای یقین
در تو گم گردم، رها از این زمین
دل اگر با تو شود، باشد گوهر
گر نباشد پس بسوزد این گوهر
کعبه را گم کرده‌ام بی هر نشان
قبله‌ام چشم تو باشد، جاودان
با نگاهت جان من گردد روان
در تو جویم نور، ای شمع جهان
هر که در عشقت نسوزد خام ماند
دل نگردد، تا که در عشقت نماند


مصطفی نجفی راد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.