من تنها نیستم،

در میان کسانی که باید خانه‌ام باشند،
احساس می‌کنم
دیوارها از من بلندترند.
اطرافم چهره‌هایی آشناست،
اما چشمانشان
انگار پنجره‌هایی رو به کوچه‌های بسته است.

کلماتی که می‌گویند
مثل ظرف‌های خالی بر میز می‌ماند،
پر سر و صدا،
بی‌مزه،
بی‌گرما.
می‌خندند
اما خنده‌شان مثل پرده‌ای‌ست
که نور را پنهان کرده،
نه روشن می‌کند،
نه آرام.

من میانشان
مثل درختی بی‌بار ایستاده‌ام،
شاخه‌هایم می‌لرزند،
ریشه‌هایم در خاکی‌اند
که دیگر نمی‌بارد.
دست‌هایی که روزی پناه بودند،
اکنون حسابگرند،
نگاه‌هایی که روزی مرهم بودند،
اکنون عبور می‌کنند،
انگار هرکس
تنها سایه‌ی خودش را می‌بیند.

دلگیرم،
نه از دنیا،
که از همین نزدیکان،
از همین قدم‌های آشنا
که گاهی صدایشان
به سکوت شبیه‌تر است
تا به مهر.
از این فاصله‌های کوتاه
که در دل،
بی‌انتهاست.

با خودم می‌گویم:
آرام باش،
بگذار نبینند،
بگذار نفهمند.
شاید روزی
از میان همین جمع،
یک چشم بی‌قید،
یک لبخند بی‌حساب،
یک دست بی‌تظاهر
راهی باز کند
به دلِ بسته‌ام.

و درست در همین آشوب،
می‌چرخم و نگاهت می‌کنم،
تو که آرام
مثل سایه‌ی درختی در ظهر تابستان
کنار من ایستاده‌ای.
حضور تو
تمام دلگیری‌ها را نرم می‌کند،
تمام سردی‌ها را خاموش.
عشق تو
چیزی‌ست که میان این همه فاصله
جهانی کوچک و روشن می‌سازد،
جهانی که در آن
حتی اگر همه دور باشند،
من تنها نیستم،
چون تو
ایستاده‌ای،
بی‌هیاهو،
اما تمام‌قد.

عقیل چاملی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.