| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
گفت عقلش: «ای برادر، دل مبند
دل، گَهی خونست و گَه، آتشگزند»
دل برآشفت و جوابش را نداد
سوی یک چشم سیه، حیران فتاد
گفت: «ای عقلِ کهن، خاموش باش
وقت عشق است لاجرم بیهوش باش»
عقل گفتش: «عشق را باید حدود
آنکه بیحد رفت، افتاد از وجود»
دل ولی کَر بود و در شور آمدی
در پی آن چشمِ مست، کور آمدی
عقل گفتش: «خیره شد چشمت ز ذوق!؟
سوز خواهی دید زین آتش، نه شوق»
لیک آن دل، مستِ مستِ بیقرار
پرتوانتر شد، ز هر عقل و شعار
رفت و دل را داد در بازار یار
بیتأمل، بیسبب، بیاختیار
روزها در خُرّمی طی شد ز پیش
غافل از زهری که مار آرد ز نیش
آتش عشق چون فروکش کرد باز
چهره دید از سایههای رمز و راز
دید عیب و نقص و سردیهای یار
حسنِ پنهان رفت و شد ظاهر دمار
گفت با خود: «وایِ من! این کی بُدست؟
چشمِ من کور و دلِ من بستهدست!»
گفت: «ای دل، بیخرد بودی چرا؟
عقل را راندی و رفتی بیعصا!»
عقل پاسخ داد: «درسات داد درد
تا بفهمی آنچه با دل مینکرد»
بهروز روزبه