گفت عقلش: «ای برادر، دل مبند

گفت عقلش: «ای برادر، دل مبند
دل، گَهی خون‌ست و گَه، آتش‌گزند»

دل برآشفت و جوابش را نداد
سوی یک چشم سیه، حیران فتاد

گفت: «ای عقلِ کهن، خاموش باش
وقت عشق است لاجرم بیهوش باش»


عقل گفتش: «عشق را باید حدود
آن‌که بی‌حد رفت، افتاد از وجود»

دل ولی کَر بود و در شور آمدی
در پی آن چشمِ مست، کور آمدی

عقل گفتش: «خیره شد چشمت ز ذوق!؟
سوز خواهی دید زین آتش، نه شوق»

لیک آن دل، مستِ مستِ بی‌قرار
پرتوان‌تر شد، ز هر عقل و شعار

رفت و دل را داد در بازار یار
بی‌تأمل، بی‌سبب، بی‌اختیار

روزها در خُرّمی طی شد ز پیش
غافل از زهری که مار آرد ز نیش

آتش عشق چون فروکش کرد باز
چهره دید از سایه‌های رمز و راز

دید عیب و نقص و سردی‌های یار
حسنِ پنهان رفت و شد ظاهر دمار

گفت با خود: «وایِ من! این کی بُدست؟
چشمِ من کور و دلِ من بسته‌دست!»

گفت: «ای دل، بی‌خرد بودی چرا؟
عقل را راندی و رفتی بی‌عصا!»

عقل پاسخ داد: «درس‌ات داد درد
تا بفهمی آن‌چه با دل می‌نکرد»


بهروز روزبه

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.