ای که رو به مشرق چشمت تباه شدم

ای که رو به مشرق چشمت تباه شدم
یک بار نشد از سمت من طلوع کنی
در حادثه های پیاپی پیر شدم ولی
یک‌بار نشد بیایی و از نو شروع کنی
آخر مگر کجای جهان تنگ میشود
یک بار هم تو مرا آرزو کنی
این قدر همیشه من از همه دل بریده ام
ایکاش دلت را تو هم زیر و رو کنی
خورشیدوجود من غروب نکن بمان

یا لا اقل نخواه از سمت من غروب کنی

فاطمه عسکرپور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.