ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
پا توان ماندن نداشت
و
دل یارای رفتن
این شد
که تن رفت و دل ماند
آسمان باریدن گرفت
تابستان بود
خدا نیز برای من گریست
تابستان و زمستان ندارد
پاییز و بهار
حال من اشک ریزان است
و من رفتم
آن طور که کودکی به اول دبستان می رود
ان طوری که پیرمردی را به خانه سالمندان ببرند
و من رفتم
همانطور که پبامبران بعد از نفرین قوم خود می روند
با چشمی پر از خون
من بعد از رفتن دلم برای تو میسوخت
تو تنها ماندی
اما من احساس کردم خدا کنار من قدم می زد
پویا دشتی چناق