رفتی وچشمانم سیل باران گرفت

رفتی وچشمانم سیل باران گرفت
غروب بی تو بغض ز جانان گرفت

بهر رفتنت تعبیری نداشت سرنوشت
شایدزندگی تورا زمن بهرتاوان گرفت

نیستی و من غرق در بی سامانی ام
چون باتو شد این من سامان گرفت

رانده بود ما را زندگی از آغوش خود
آمدی و باز مرا در بر و دامان گرفت

بارفتنت عشق را رها کردم نیمه راهی
چه کردی که دوباره دل درگریبان گرفت

درغربت ندانی بی تو چنان میسوختم
آن زمان که یادتو درجان فوران گرفت

مانده بودم دربرهوت و در زمستانی....
تا آمدی از شورعشقت یادبهاران گرفت

رفتی وبه ظلمت رفت همه هستی من
آمدی و نور جان سیاهی چو مه تابان گرفت

داود چراغعلی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد