هر طرف خاموش، جز نور خدا

هر طرف خاموش، جز نور خدا

آفتاب از پشت کوه افتاده بود
رنگ خون بر دشت، سایه داده بود

سایه‌ها در جان کوه افتاده بود
باد سردی بر دلم افتاده بود

در اتوبوسی پر از فکر و غبار
غرق بودم در سکوتی بی‌قرار

چشم من، آرام و بی‌قصد و نگاه
لغزید سوی کوهی بی‌پناه

کوهی آنسو، چون کسی در خواب سنگ
خم شده، خاموش و پر راز و درنگ

ناگهان دیدم، شبیه قصه‌ها
چند موجودی، در هوا، چون اژدها

نه چنان روشن، نه پنهان هم‌چو،وهم
پر زدند از قلب مه، در نور کم

چشم را بستم، شکستم وهم را
باز دیدم سایه‌ای از اژدها

لیک چون با چشم جان بنگریدم
روشنی از رازشان فهمیدم

سه‌نوبت دیدم از کنج نظر
راز بود آن جلوه‌ی بی‌بال و پر

هر نگاهی پرده‌ای دیگر گشود
هرچه دیدم، در درون من سرود

سایه‌ها گفتند آرامم به گوش:
«آن‌چه دیدی، هست، اما در خموش»

نه جنون است این، نه وهم یا فسون
بلکه چشم دیگری در چشم خون

حسن ساریخانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد