ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دلم میخواهدت...
اما نه در غمِ زمانی که از دست رفته،
نه در یادهایی که هر روز به فاصلهای دورتر میروند،
که در عمقِ ناپیدای نبودنت،
در جایی که اشکهایم خشک شدهاند
و قلبم به قفسی از سکوت بدل گشته،
میخواهمت.
چنان که کوه،
قلهاش را برای همیشه در مه پنهان میبیند،
اما هر روز از نو،
گامی دیگر به سوی آن برمیدارد.
چنان که آسمان،
حتی در دل شب،
به ستارگانی که از دست داده
نگاه میکند،
بیآنکه بیآنها زندگیاش از معنا تهی شود.
نیستی...
و نبودنت، آینهای شده که
در آن، تصویر تمام لحظاتِ با تو بودن
محو میشود و دوباره
بیصدای خاطرات، به هم میریزند.
نبودنت مثل یک گودال عمیق است
که هیچ چیزی، هیچچیز نمیتواند
عمق آن را اندازه بگیرد.
و من در هر لحظه،
در هر نبضِ این جهان،
میکوشم در تاریکیِ این گودال،
نوری از تو بیابم.
نبودنت
نه جای خالیات را پر کرده،
که به وسعت یک کهکشان
در هر لحظه گستردهتر میشود.
نبودنت، خود حقیقتی است
که بودن را از معنا تهی میکند..
دلم میخواهدت،
و
دلم میخواهدت،
و
دلم
میخواهدت
نه به امید بازگشت،
نه برای تسکینِ زخمی که درمان ندارد،
که برای آنکه نبودنت را زندگی کنم،
آنچنان که بودنِ هیچکس دیگر،
نتواند این جای خالی را پر کند.
سودابه پوریوسف