ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
باز می گشتم
از همان چهار راهیِ باز
که در آن عصر تابستانی داغ
نگاهم با نگاهت
شده بود هم پرواز
پایم به زمین بند نبود
ساخته بودند برایم پلی از ابر و هوا
همهِ قاصدکان
خانه ها درب نداشت !
در حیاطی از درخت گیلاس
دو شکوفه ، افتاد به خاک
بازی باد با آنها شده بودش ، آغاز
در حیاطی دیگر ، چند کودک ، زل زده بودند به یک عکس عروسک
در حیاطی
پهن بود همهِ قالی ها
از تُرَنج وُ دشتی وُ کاشی ها
پسری با گُلاب پاش مسی
گُلاب می پاشید بر همهِ قندان ها
روی صندلی چوبی قهوه ای رنگی
نشسته بود ؛ مردی
داشت از خوبی خدا می گفت
که مهرش ندارد انتها
یک پرستو از راه رسید ، به لحظه نرسید ، زود پَر زد و زود پرید
مرد مکثی کرد
لرزان دو لَبش می لرزید
فریاد زد ، اَیُهاالناس ، دَم بیشه
لب مادی ، گُل نسرین شده باز
اَیُهاالناس ، رسید وقت نماز !
به دَمی ، جز کمی گَرد و غبار هیچ نماند
آن چنان تند دویدم که فقط سایه
من آنجا ماند !
یک دیوار
هرگز نفهمیدم که چرا ، وسط راه من و آن گُل من شد ، آوار
نتوانستم ، بروم ، برسم ، که ببینم گُل نسرین ، چگونه شده باز ؟
چه گذشتی دارد سال به سال
تا به کی
باید باشم وسط بوتهِ خار ؟
تو کنونم در آن غربت دور
من هنوز ، گلاویزم با این آوار
اَیُهاالناس ، یک وعده نماز نذرم بکنید
شاید برسد ، از ره آن غربت دور
بر دِل دلبستهِ من
یک ، آواز ... ...
سعید رضا علائی